آیا شما هم نیمکت...دارید؟

روزی لویی شانزدهم در محوطه ي کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ي قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو 3سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!
فلسفه ي عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
 
روزانه چه کارهای بیهوده ای را انجام می دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده، اعتقادات دینی و جامعه مشاهده میکنید؟

پدران محترم / زندگی فقط کار نیست

مردی دیروقت، خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش دید که در انتظار او بود. سلام بابا ! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما. چه سوالی؟
- بابا! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سوالی میکنی؟
- فقط میخواهم بدانم.
- اگر باید بدانی، بسیار خوب می گویم: 20 دلار
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید.
بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشود 10 دلار به من قرض بدهید ؟
مرد عصبانی شد و گفت: ....
اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی، سریع به اتاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم. پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی کند؟ بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خوابی پسرم ؟
- نه پدر، بیدارم.
- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام.
امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم.
بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد: متشکرم بابا !
بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:
با این که خودت پول داشتی، چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم.
آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم .

چرا به حضرت عیسی(ع)، "مسیح" می گویند؟

»» چرا به حضرت عیسی(ع)، "مسیح" می گویند؟

 

حضرت عیسی در قرآن از دیدگاه علامه طباطبایی

 
حضرت عیسی (ع) که بود؟

حضرت عیسى (ع) عبد و پیامبر خدا بود (سوره مریم، آیه 30) رسول به سوى بنى اسرائیل (سوره آل عمران، آیه 49) و یکى از انبیای اولو العزم و صاحب شریعت بوده و کتابى به نام انجیل داشت (سوره احزاب، آیه 7، سوره شورا، آیه 13، سوره مائده، آیه 46)، خداى تعالى نام او را مسیح نهاد (سوره آل عمران، آیه 45) و کلمة الله و روحى از خدا خواند (سوره نساء، آیه 171)، داراى مقام امامت (سوره احزاب آیه 7) و از گواهان اعمال (سوره نساء، آیه 159، سوره مائده، آیه 117) و از بشارت‌دهندگان به آمدن پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) بود (سوره صف، آیه 6)، وجیه و آبرومند در دنیا و آخرت و از مقربین بود (سوره آل عمران، آیه 45). از برگزیده شدگان (سوره آل عمران، آیه 33)، و از اجتباء شدگان و از صالحان بود (سوره انعام، آیه 85- 87)، مبارک، زکى و مهذب بود، آیتى براى مردم و رحمتى از خدا و احسانگرى به مادرش بود، و از زمره کسانى بود که خداى تعالى به ایشان سلام کرد (سوره مریم، آیه 19- 33) و از کسانى بود که خدا کتاب و حکمتش آموخت. (سوره آل عمران، آیه 48)

* عیسى (ع) چه مى‏گفت؟ و درباره‏اش چه مى‏گفتند؟

قرآن کریم خاطرنشان ساخته که عیسى عبدى بود رسول، و چیزى جز این ادعا نمى‏کرد و آنچه به وى نسبت مى‏دادند خود او ادعایش را نکرده و با مردم جز به رسالت خدا سخنى نگفته، هم چنان که قرآن این معنا را در آیات زیر صراحتا از آن جناب نقل کرده مى‏فرماید:

و آن گاه که خداوند به عیسى بن مریم مى‏گوید: آیا تو به مردم گفتى که من و مادرم را بعنوان دو معبود غیر از خدا انتخاب کنید؟!، او مى‏گوید: «منزهى تو! من حق ندارم آنچه را که شایسته من نیست، بگویم! اگر چنین سخنى را گفته باشم، تو مى‏دانى! تو از آنچه در روح و جان من است، آگاهى و من از آنچه در ذات (پاک) توست، آگاه نیستم! بیقین تو از تمام اسرار و پنهانی‌ها با خبرى.‏ من، جز آنچه مرا به آن فرمان دادى، چیزى به آنها نگفتم (بلکه به آنها گفتم:) خداوندى را بپرستید که پروردگار من و پروردگار شماست! و تا زمانى که در میان آنها بودم، مراقب و گواهشان بودم ولى هنگامى که مرا از میانشان برگرفتى، تو خود مراقب آنها بودى و تو بر هر چیز، گواهى‏ (با این حال،) اگر آنها را مجازات کنى، بندگان تواند. (و قادر به فرار از مجازات تو نیستند) و اگر آنان را ببخشى، توانا و حکیمى! (نه کیفر تو نشانه بى‏حکمتى است، و نه بخشش تو نشانه ضعف!)» (مائده 116 - 118)
 آن جناب ممسوح به یمن و برکت بوده و یا براى این بوده که آن جناب ممسوح به تطهیر از گناهان بوده و یا با روغن زیتون تبرک شده، ممسوح گشته است چون انبیاء روغن زیتون به خود مى‏مالیدند و یا بدین جهت است که جبرئیل بال خود را در هنگام ولادت آن جناب، بر بدن او مالیده تا از شر شیطان محفوظ باشد و یا براى این بوده که آن جناب همواره دست بر سر ایتام مى‏کشیده و یا براى این بوده که دست بر چشم اشخاص نابینا مى‏کشیده و آنان را بینا مى‏کرده و یا بدین جهت مسیحش خواندند

 

* معنی کلمه عیسی چیست؟

 

کلمه عیسى در اصل «یشوع» بوده که هم به معناى مخلص تفسیر شده و هم به معناى منجى و در بعضى از اخبار به کلمه «یعیش(زنده مى‏ماند)» تفسیر شده و این با نامى‏ که براى فرزند حضرت زکریا نهاده، یعنى نام «یحیى (زنده مى‏ماند)» مناسب‏تر می‌باشد. چون که بین این دو پیامبر (حضرت یحیی و حضرت عیسی) از هر جهت شباهت وجود دارد.

 

 

 

* چرا به حضرت عیسی (ع)، مسیح می گویند؟
عیسی ع

 

نظرات مختلفی در این باره گفته اند؛ از جمله اینکه کلمه «مسیح» به معناى ممسوح است و نامیدن آن حضرت به این نام، به این مناسبت بوده که آن جناب ممسوح به یمن و برکت بوده و یا براى این بوده که آن جناب ممسوح به تطهیر از گناهان بوده و یا با روغن زیتون تبرک شده، ممسوح گشته است چون انبیاء روغن زیتون به خود مى‏مالیدند و یا بدین جهت است که جبرئیل بال خود را در هنگام ولادت آن جناب، بر بدن او مالیده تا از شر شیطان محفوظ باشد و یا براى این بوده که آن جناب همواره دست بر سر ایتام مى‏کشیده و یا براى این بوده که دست بر چشم اشخاص نابینا مى‏کشیده و آنان را بینا مى‏کرده و یا بدین جهت مسیحش خواندند که دست بر بدن هیچ بیمارى نمى‏کشیده مگر آنکه شفا مى‏یافته، اینها وجوهى است که در وجه تسمیه عیسى بن مریم (ع) به مسیح ذکر کرده‏اند.

 

اما وجهى که مى‏توان بدان اعتماد نمود این است که لفظ مسیح در ضمن بشارتى که جبرئیل به مادرش داده بود آمده است و قرآن آن بشارت را چنین حکایت نموده: «إِنَّ اللهَ یُبَشِّرُکِ بِکَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَى ابْنُ مَرْیَمَ ...»، پس قبل از آنکه آن جناب کورى را بینا کند و یا بیمارى را شفا دهد از سوی خداوند مسیح نامیده شده و اصولا به حکم این آیه قبل از ولادت، مسیح نامیده شده بود.

 

و کلمه «مسیح» عربى کلمه «مشیحا» ى عبرى است که در کتب عهدین عبرى زبان آمده و بطورى که از آن دو کتاب استفاده مى‏شود، رسم بنى اسرائیل چنین بوده که هر پادشاهى تاجگذارى مى‏کرده، از جمله مراسم تاجگذارى این بوده که کاهنان او را با روغن مقدس مسح‏ مى‏کردند تا سلطنتش مبارک شود و بدین مناسبت پادشاه را مشیحا مى‏گفتند، که یا به معناى خود شاه است و یا به معناى مبارک است.

 

توصیه های بهداشتی

امروز اولین روز از بقیه ی عمر شماست ، قدر خود و لحظات عمرمان را بهتر بدانیم.

شادی پروانه ایست که هر چه تقلا کنی نمی توانی آن را شکار کنی ، باید آرام باشی ، تا روی شانه ات بنشیند، شانه هایت پر از پروانه

آنکس که پای تیرک چوبی ، آب می ریزد، دیوانه نیست ، بی شک باغبانی است امیدوار

مشکلات و سختی ها ، انسان های بزرگ را متعالی می کند و انسان های کوچک را متلاشی

وقتی خدا به قولش عمل می‌کند

 
          
نویسنده وبلاگ "مسئولیت و سازندگی" در مطلبی با عنوان "وقتی خدا به قولش عمل می‌کند" نوشت: 
چند روزی به آمدن عيد مانده بود.
 
بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
 
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری
 
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!
 
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
 
استاد ۵۰ ساله‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
 
"من حدودا ۲۱ یا ۲ سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو"که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
 
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
 
اما نسبت به پدرم مثل تمام پدرها هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
 
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
 
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
 
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
 
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
 
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
 
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
 
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
 
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
 
گفتم: این چیه؟
 
"باز کن می فهمی"
 
باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود! این برای چیه؟
 
"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
 
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید ۱۰۰۰تومان باشه نه ۹۰۰ تومان!
 
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
 
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
 
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
 
"چه شرطی؟"
 
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
 
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟*"